فرداهای آن روز...
فردای آن روز گلویم چرک کرد.
توی رختخواب مانده بودم، تبکرده و رنجور.
چیزی از او در تنم مانده بود؛
ویروسی زنده که برخلاف «ما» داشت نفس میکشید.
همیشه فردای آن روز چیزی درون من دارد فریاد میکشد،
برخلاف من که دارم پشت پنجره در سکوت سیگار میکشم.
لعنت به همهی فرداهای آن روز...
[از پلاس بهار عزیزم]
سلام وبلاگ باحالي داري اگه خواستي ميتوني تو اين سايت ثبتش کني و به ديگران هم معرفيش کني و بازديدتو زياد کني.منم وبم رو ثبت کردم.
در اون مورد فقط میتونم بگم: احساسی رو دارم که یک کور مادرزاد از رنگ سبز داره و یا از صدای آب! [گل]